سایت تبلیغات رایگان



سمی بهم میگه نسبت به قبلنات قوی تر و بزرگتر شدی. حس میکنم حرفش درسته. قبلا تو سختی زیادی بال بال میزدم. زیادی غر میزدم ولی الان دیگه یاد گرفتم وقتی غم بیخ گلومو میگیره بی صدا با خودم درد و دل کنم خودمو آروم کنم و بغضامو نگه دارم که شبا اشک بشن. یاد گرفتم اونقدر بخوابم تا مرز بین خیال و واقعیت رو نتونم تشخیص بدم. یاد گرفتم لال شم. یاد گرفتم وقتی کلی حرف و گله دارم به خودم بگم مبادا دلی بشکنی از دل شکسته ی خودتا مبادا حرفی بزنی که زخم شه روی زخمای دیگرون تو لال شو تو حرف نزن تو حداقل سعی کن آدم باشی میون تموم آدمایی که جز خودشون به هیچ کس دیگه فکر نمیکنن. جدیدا حالت تهوع هم به حالتای غمم اضافه شده و این یه چیز جدیده. میدونی سخته چیزایی که باعث ذوق و خوشحالیت بود حالا بشه باعث اشکات.کاش صدام به جایی میرسید قبل از اینکه دیر بشه.


هر چقدر که از وقتی The handmaids tale رو دانلود کردم بهم گفت تو اینو نبین اذیت میشی میدونم ولی خب گوش من بدهکار نبود. تعریفشو شنیده بودم و باید تجربه ش میکردم. فصل اولش یعنی ده قسمت رو توی دو روز دیدم و با وجود قرمز شدن چشمام بازم دست بردار نبودم. توی چند روز دو فصل رو تموم کردم و با وجود اینکه حتی یه تیکه هاش صورتمو کج میکردم تا تصویرو مستقیم نبینم و دردم نیاد ولی به دیدنش می ارزید.مخصوصا الانی که گیج بودم. برای من فراتر از یک سریال بود وقتی میشد درک کرد خیلی جاهاش رو وقتی میفهمی یه سری چیزا قانون شده چون خود آدما قانونش کردن و وقتی از بیرون بهش نگاه کنی به نظر چقدر احمقانه و بی منطق میاد ولی وقتی از اول بهت تحمیل بشه دیگه تو به عنوان یه امر طبیعی میپذیریش و چقدر زیادن این چیزها.

+البته من توصیه نمیکنم همه ببینن چون ظرفیت آدم ها متفاوته و خود من تا چند روز ناخودآگاه با دیدنش عصبی شده بودم.


خواب دیدم که برای فرار از گیلیاد* دارم خودم رو شبیه زن فرمانده میکنم و اونم داره کمکم میکنه و اول لباس های خودم رو از بین بردم و بعد اون لباس ها و کیفش رو داد به من تا شبیهش بشم و این وسط ولی یهو آشوب شد و من در حال فرار بودم.

+ خواب دیدم کارای مهاجرتم درست شده و دارم میرم کانادا. شب قبل رفتم توی اتاقش گفتم منو ببخش من فردا پرواز دارم و دارم واسه همیشه میرم. چشاش گرد شد. گفت واقعا فردا صبح داری میری از اینجا؟ گفتم آره.

فردا صبحش فامیل هم بودن و ازشون خداحافظی کردم. سوار یه هواپیمای بزرگ شدم ولی یهو یه کاری داشتم که پیاده شدم تا باز سوار شم ولی یهو دیدم وسط تهرانم و خیابونا حسابی شلوغه. هرچی سعی میکردم تاکسی یا موتور یا اسنپ بگیرم نمیشد. فقط بیست دقیقه مونده بود هواپیما بپره و نتونستم بعش برسم و پرید. من از پرواز جا موندم و دیگه پول خرید دوباره ی بلیط رو نداشتم و دیگه نمیتونستم برم. وقتی برگشتم ناراحت بودم ولی اون خوشحال بود که نرفتم. ( اون رو در دنیای واقعی نمیشناسم ولی توی خواب میدونستم دوسش دارم ولی اون به روش نمیاره دوسم داره :دی )

ولی اون چند دقیقه ای که توی هواپیما بودم خیلی ذوق زده بودم که بالاخره دارم همه چیزو رها میکنم و میرم واسه همیشه.

*سریال The handmaid's tale


سال اولی بود که پشت کنکور مونده بودم و بابت اسم شهرستان دور افتاده ای که قبول شده بودم و نذاشته بودن برم، مدام بهم میخندیدن و من اخمام بیشتر میشد. تلاش میکردم تحمل کنم و سال بعد همه چیز رو جبران کنم. غم عالم روی دلم سنگینی میکرد و گمان میکردم دیگه زندگی من به قعر بدی ها سقوط کرده و مدام بغض و گریه بودم. تصمیم گرفتن که منو ببرن سفر تا حال و هوام عوض شه و بتونم باز شروع به درس خوندن کنم.

به اصفهان رفتیم. مهر ماه بود. اولین لحظات ورود به شهر اصفهان چنان باد خنکی به صورتم خورد که ذوق عجیبی منو گرفت چون من همیشه بیزار از گرما بودم. تا شب توی شهر بودیم و بعدش راهی شهر محل ست فامیل شدیم. شهری نسبتا مذهبی. اکثرا چادری بودن و استایل و رنگ های لباس های ما و نگاه های مردم شهر مشخص میکرد که ما از اهالی اون شهر نیستیم. شهری که اکثرا توی سن کم ازدواج میکردن.

یکی از شب ها با فامیل راهی یه مکان مذهبی شدیم و بستگانشون که از اهالی همون شهر بودن هم اونجا بودن. دو دختر حدود ۱۵ ساله هم داشتن و همگی چادری بودن و من با مانتوی سبز اون وسط زیادی غیر معمول بودم. یکی از دخترها چشمای سبز داشت ولی به دلم نمی نشست. نه افکارش نه هیچی و مکالمات ما به همون سلام و خداحافظی ختم شد. در واقع از نظر من که آدم هارو با افکارشون میسنجم اینطور بود. اما دختر دیگه چهره ی معمولی با لپ های چالدار داشت ولی به قدری خوب و فهمیده بود و انقدر قشنگ با اون لهجه ی شیرینشون حرف میزد که حسابی منو مجذوب خودش کرده بود. منِ کم حرف که با غریبه ها زود جوش نمیخورم، بیش از نیم ساعت بود که ایستاده توی کوچه گرم صحبت باهاش شده بودم. از من پرسید از رشته م از رویاهام. بهش گفتم و اون هم از رویاهاش گفت. اینکه شاگرد ممتاز مدرسه بود با معدل بالا و آرزو داشت یه روز قاضی بشه. اینکه دوست داره بره تهران و بازیگر بشه. وقتی از رویاهاش میگفت چشماش برق میزد. کلی خوشحال شدم واسش. کلی آرزوهای خوب واسش کردم. 

چند ماه بعد خبر رسید که با یه پسر ۲۸ساله عقد کرده که تا پنجم ابتدایی درس خونده و با وانت کار میکنه. داشتم شاخ در میاوردم. همش چهره ی دخترک جلوی چشمم بود که قرار بود تهش به اینجا ختم شه؟ قرار بود اینجوری رویاهاشو ازش بگیرن؟ واسه چی آخه واسه سنت های مزخرف اون شهر؟ نکنه چون وضع مالیشون خوب نبود و مامانش پول نداشت پسرشو مهد بفرسته اینکارو کردن؟ و هزار فکر دیگه. چندسال گذشته و من میترسم که برگردم به اون شهر و دخترک رو در حالی ببینم که رویاهاش رو ازش گرفتن.


یه وقتا با تعجب به تصویر خودم توی آینه خیره میشم. به موهای سفیدم که زیاد شدن و حتی وقتی موهامو شونه میکنم موی سفید هم توی دستم میاد.

به تک تک اجزای صورتم خیره میشم و میگم این واقعا جسم خود منه . اسم من اینه . این زندگی منه . این شرایط منه . اینا همش واقعیه . باور کن که خواب نیست.

+ هی گفتیم زمان بگذره زخمامون خوب شه اما حواسمون نبود این عمرمون بود که داشت میگذشت.


توی خیلی از تصمیمات زندگیم همیشه بین جواب این دوتا سوال گیر کردم.

کار عاقلانه رو انجام بدم؟ کار عاقلانه کدومه؟

اگه امروز آخرین روز زندگیم بود چی؟ حاضر بودم کاری که دلم میخواد رو انجام ندم؟

و چقدر سخته جواب دادن به این سوال ها و گرفتن تصمیم درستی که درست بودنش هم پر از ابهامه.


داشتم بعد از حدود هفت ماه ناخنامو لاک میزدم. همون ناخنایی که چند نفر غریبه و آشنا گفتن قشنگه و چندبارم بعد از این حرفشون ناخنام شکست :)))

چند وقت پیشا داشتم فکر میکردم که بیا از دل اتفاقای بدی که تو ذهنته و به نظر ناراحت کننده هستن بگرد ببین اتفاق خوبی هم افتاده؟ 

کلی فکر کردم تا یادم اومد من تا قبل از یکی از همین اتفاق ها از بچگی عادت به ناخن جویدن داشتم. هیچ وقت نمیشد ناخنای من بلند باشه و خانواده همش هی تذکر میدادن دستتو در بیار از دهنت. یه بچه ی خجالتی که همیشه جز توی مدرسه ناخودآگاه ناخن میجوید. مدرسه هم فکر کنم چون دستام آلوده بود رعایت میکردم :)) خلاصه این ماجرا تا ۱۴سالگی حتی ادامه داشت تا اون دو هفته ای که توی بیمارستان بودم انقدر درگیر چیزای مختلف بودم که خودمو یادم رفت. بعد که مرخص شدم دیدم واسه اولین بار ناخنام بلند شده و قشنگ بودن :) خیلی حس خوبی داشت لذتی رو چشیده بودم که قبل از اون تجربه ش نکرده بودم. بعد از چند وقت باز ناخنامو بی اختیار کوتاه کردم ولی پس ذهنم اون لذته بود. اون اتفاقی که به نظرم تا قبل از این نشدنی به نظر میومد شده بود و میدونستم که باز هم میشه اتفاق بیفته. دو سه سال با خودم درگیر بودم و با لاک تلخ و زیادی بلند نگه داشتن ناخنامو. تونستم از پس این چالش بربیام و عادتمو ترک کنم.

بلند بودن ناخن چیزیه که واسه خیلی ها ممکنه یه اتفاق معمول باشه ولی واسه من کلی اتفاق و تلاش پشتش هست که خیلی وقت بود یادم رفته بود که به راحتی به دستش نیاورده بودم.

+ این متن سه تا پند داشت خودتون از متن برداشت کنید دیگه. بس که امتحان دادم از همه چی میخوام نکته دربیارم :))


بعد از نبود پدرجان، من کمر همت بسته بودم به جمع آوری تک تک چیزهایی که هرچند کوچک اما اثری از پدر در آن ها بود. چرا که میترسیدم مبادا با گذر زمان از بین بروند.

اولین چیز یک برگ از آگهی ترحیم بود. همانی که وقتی بعد از چاپ به خانه آوردند و در مقابل فامیل جلویمان گذاشتند، منکه تازه آرام گرفته بودم، با دیدن آن تصویر اشک ریختم و مدام میگفتم که دروغه.

دومین چیز استکان و نعلبکی مخصوص پدر بود. همانی که این سالهای آخر مخصوص خودش شده بود. از بچگی به تقلید از پدر، اول چای را در نعلبکی میریختم تا خنک شود بعد گوشه ی قند را در چایی میزدم و چای را سر میکشیدم. عادتی که خیلی وقت است از خاطرم رفته.

سومین چیز عینک های پدر بود و مابقی چیزها شامل ساعت مچی، یادگاری هایی که از سفرهایش در دوران قبل از انقلاب به مصر و کویت و . آورده بود شامل کارت پستال ها و کبریت های خاص مصری و سکه های کویتی و .

هر چیز که میشد را جمع کردم و در کشوی وسایلم قایم کردم. فقط مادر از این کارم خبر داشت. گهگاهی که وسط گشتن و پیدا کردن وسایلم چشمم به نشانه ها می افتاد انگار یک ضربه ی آنی میخوردم. انگار که به زندگی با خاطراتم عادت کرده بودم و یکی می آمد در چشم هایم نگاه میکرد و میگفت: میدانستی دیگر نیست و زمانی کنارتان بوده؟ این هم نشانه ها. 

بعد از چندماه تصمیم گرفتم تمام نشانه ها را در کمد بالا در گوشه ی سمت راست پنهان کنم. کنار عروسک هایی که در کودکی برایم خریده بود. کنار عکس هایش. حالا خیالم راحت است که جای نشانه ها امن است. دیگر قرار نیست نشانه هایی که نشان می دهد زمانی در کنارمان بوده از بین برود که مبادا یک روز یکی بیاید و بگوید که اصلا از اول هم نبوده و این ها همه خیالات ما بوده. اما حالا که این چیزها را مینویسم جزوه ام روی نشانه ی پدربزرگ است. میز کوچک چوبی که خودش برایمان ساخته بود. نشانه های پدر در سمت شمال غربی من در کمد هستند و تمام نشانه های محبت ها و خاطراتشان در قلبم.

فقط یک چیز مانده و آن اینکه ای کاش صدایش را هم داشتم و میشد نشانه اش را در جایی امن نگهداری کنم. صدایی که به گمانم مدت هاست از خاطرم رفته و دیگر درست به خاطرم نمی آید که با چه لحنی اسمم را صدا میزد. 

+ میدونم بهم لطف دارین ولی لطفا وقتی از پدرجانم میگم بهم نگید روحش شاد و. اگر خواستین توی دلتون بگید. این کلمه ها حس خوبی واسه من ندارن. ممنون :)


بارها برام پیش اومده که بعد از اینکه مدت ها شخصی رو با ویژگی های خوبش شناختم، یهو یه رفتار زشت یا حرف نامربوط ازش شنیدم که بهم برخورده. حالا نه همیشه نسبت به من، حتی نسبت به دیگران. حتی شده بخشی از تفکرش رو دیدم و بدم اومده و دلم خواسته از زندگیم حذفش کنم ولی خب خیلی وقت ها نتونستم و فقط یه مدت فاصله گرفتم از شخص تا یادم بره یا حتی کمرنگ شه توی خاطرم که چرا دلخور شدم و رنجیدم.

اما چیزی که هست اینه که من موفق به حذف آدما نمیشدم چون یادم میرفت هر آدمی طیف وسیع و پیچیده ای از افکار و رفتارهای مختلفه که بعضی هاش از دید من خوب و بعضی هاش بده و حتی اگر اون شخص بدی واقعی هم داشته باشه، از ویژگی های بشر همینه و هیچ کس خوب مطلق نیست. 

تصمیم گرفتم بنویسم تا یادم بمونه دفعه ی بعد که رنجیدم، بدونم خود من هم شامل همین طیف میشم و توقع خوبی مطلق از هیچ کس حتی خودم نداشته باشم.

+ این خودِ تویی که به این جسم و به این اسم هویت میدی.


میدونی چیزی که توی این سالهای زندگیم فهمیدم اینه که هر آدمی در طی سالهای زندگیش ممکنه در ابعاد مختلف قربانی چیزهای مختلفی بشه. از جمله خانواده، حوادث، جغرافیا، تاریخ، اشتباه شخصی و و تمام این قربانی شدن ها مسلما عواقب خوبی واسه شخص نداره و حداقلش یه جراحت توی روح شخص باقی میذاره جوری که شما رندوم به هرکی بگی از غم هات بگو در لحظه میتونه همینجور واست ردیف کنه ولی چیزی که این آدم ها رو از هم متمایز میکنه اینه که هرکسی با توجه به شرایطی که از سر گذرونده یا میگذرونه انتخاب کنه که خودش هم قربانی بسازه یا اینکه این قربانی بودن رو متوقف کنه و تصمیم بگیره اگر خودش قربانی شده دیگه نذاره قربانی های بعدی در اثر اشتباهات خودش به وجود بیاد. خیلی مهمه که تصمیم بگیری چه جور آدمی بشی. خیلی مهمه.

+ زمانی که تو با تمام وجودت بفهمی و درک کنی که هیچ کس جز خودت دلسوز و به فکرت نیست و هیچ کس جز خودت نمیتونه نجاتت بده و خوشبختت کنه اون وقته که میتونی رشد کنی.

+ حس عجیب و جالبیه که شاهد تغییرات و بزرگ شدن خودت باشی و انقدر واست ملموس باشه.


بخشی از روابط فامیلی که ازش بیزارم اونجاییه که تو مجبوری با آدمایی صلح کنی و خوب برخورد کنی که انقدر ازشون بدت میاد و بد دیدی ازشون که حتی دلت نمیخواد قیافشون رو ببینی ولی مجبوری یه جور وانمود کنی که خوشحالی از دیدنشون یا زمانی که مجبوری با آدمایی رفت و آمد کنی که از بودن باهاشون حالت بد میشه ولی بازم مجبوری که حضور داشته باشی.

+ یکی از چیزایی که همیشه برام سخته اینه که وارد جمعی از فامیل بشم و مجبور باشم با همه روبوسی کنم و دست بدم هم موقع ورود هم موقع خداحافظی :|


میدونی تمام این مدت خیال میکردم آدما خوبی ها و گذشت هایی که در حقشون میکنی رو میبینن و حتی اگه قدردانی نکنن توی ذهنشون هست که فلانی فلان جا هوامو داشته. اصلا شاید چون خودم اینطور بودم خیال میکردم همه اینجورن که اگر قدردانی هم نکنن ته ذهنشون هست و میبینن و نمک نمیخورن و نمکدون بشکنن. راستش هیچ وقت فکرشو نمیکردم گیر همچین آدمایی بیوفتم که بشن حکایت همین مثل و وایسن تو روت بگن که تو چکار کردی واسه من؟ درحالی که زمانی که خودت به وجودشون نیاز داشتی پشتت رو خالی کردن ولی توقع داشته باشن تو مدام همراهشون باشی. رک بگم اگر نسبت خانوادگی نداشتیم همه حرفای دلمو تو روشون میگفتم و تهش میگفتم شما در حدی نیستین که حتی بخوام ریختتون رو ببینم و همینقدر کوچه بازاری تا قیام قیامت ازشون دوری میکردم ولی عوضش حرفامو خوردم و گریه کردم.گریه کردم و ته ذهنم بود اگه یه نفر تو این دنیا حامی من بود هیچ وقت کسی جرئت نمیکرد اینطوری حرف بارم کنه وقتی حقم نبود. دلم شکست و شبیه آدم های بی کس سپردم به خدا. خیلی کینه ای طور سپردم به خدا که جواب سختی بهشون بده تا خیلی خیالا نکنن اما راستش دیگه بدبین شدم. هربار میام کاری کنم واسه کسی میگم یا واسه خدا کن یا خودت که پس فردا اینم ناسپاسی کرد اینجوری دلشکسته نشی ولی از شما چه پنهون من تو این چیزا حسابی خرم. من از اون آدماییم که هزاری بهم بدی کنن تهش باز دلم میسوزه و کمکشون میکنم. 

به قول خاله همه مثل ما نیستن. همه راحت گذشت نمیکنن و از کوچکترین چیزی هم ساده نمیگذرن.


این سن واسه من عجیب بود. زیاد جالب شروع نشد چون برای من سنی بود که دچار تناقضات روحی و فکری بودم و همش در حال فکر کردن تا بتونم خودمو پیدا کنم و بفهمم با خودمو و دنیا چند چندم. راستش حس میکنم بزرگتر شدم. قبلا آرزوهام بچگانه بود. خیال میکردم با ثروت و ماشین و خونه ی لوکس و . میشه خوشبخت بود و حالت خوب باشه ولی دیگه توی این سن این چیزا واسم مهم نیست. ترجیح میدم ساده و بدون تشریفات زندگی کنم ولی قلبم پر از حال خوب باشه. دلم قرص باشه. این چندماهه فهمیدم حتی از جشن ها و مراسمات گرون از ابتدا تا انتهای ازدواج که آدمارو پر از استرس و قرض و وام میکنه هم خوشم نمیاد. هربار که این چیزارو میبینم میپرسم واقعا می ارزه به خاطر چندساعت گذرا خودت رو چندماه یا چندسال توی فشار و استرس مالی بندازی؟ این همه هزینه نمیتونه جای قشنگتری صرف بشه؟ باید انجام بشه چون رسمه؟ پس عقل و انتخاب ما چی میگه این وسط که حتما باید چیزی رو انجام بدیم که گذشتگان انجام دادن؟ 
امسال چندتا حرکت رو به جلو هم داشتم. یک کاری که سالها بود منتظر انجامش بودم هم انجام شد و راستش از نتیجه ش چندان راضی نیستم ولی به نظرم خوب شد انجام شد تا بدونیم بی فایده س.
الان توی اسفندیم ماه من و میخوام خداروشکر کنم که بهم فرصت داد باشم و تجربه و زندگی کنم. شکر کنم که همیشه هوامو داشته و داره . 

وسط حرف هامون رو کرد بهش گفت چیزی که من الان توی این سن فهمیدم رو مهسا چندسال قبل فهمیده بود. فهمیده بود تا یه جایی زورشو بزنه ولی وقتی دید دیگه بی فایده س، بگه به من چه و همه چیز رو بسپره به سرنوشت.

و اون خبر نداشت که خیلی سال قبل تر بود که فهمیدم تو این دنیا زور آدم یه وقتایی خیلی کمه. واسه همین بلد شدم دلم شور بزنه ولی وقتی تلاشمو کردم و دیدم دیگه کاری ازم برنمیاد، عقب بکشم و بگم بیخیالش. بگم بذار همه چیز پیش بره ببینم سرنوشت و دنیا چی میخواد که اتفاق بیفته. حتی اگه حس کنم دنیا واسم تمومه، دیگه زور بیهوده نمیزنم.

سخت بود ولی بلد شدم.



چند سالی میشه که سراغی از دوستام دیگه نمیگیرم جز اونایی که خودشون اومدن سمتم. چندماهی میشه که به نظرم دیگه حرف زدن و گفتن بی فایده س. چند وقته که دیگه تصمیم گرفتم سمت آدما نرم و از همه چیز و همه کس دوری کنم. حتی دیگه حوصله ی وبلاگ نوشتن و خوندن رو هم ندارم. به حسی دچارم که اولش با کوتاه کردن موهام که چندسال بود حسابی بلند بودن شروع شد و حالا اگر میتونستم موهام رو کوتاه کوتاه میکردم. مدام عکس و فایل های اضافی رو پاک میکنم. هی کمدو مرتب میکنم و چیزای اضافه رو میندازم و وقتایی که بیشتر رو حس بیخیالیم اینکارو میکنم تا هرچیزی که نگه داشته بودم تا یه روزی به دردم بخوره رو هم بندازم. چند هفته پیشم که رمم سوخت و هرچی که دو سال بود نگه داشته بودم همش پرید و دیگه حالا مزید بر علت شده که هی با خودم بگم اینو نگه دارم واسه چی. بذار بره، پاکش کن، حذفش کن، بنداز دور. حتی وقتی موهام رو شونه میکنم و کلی موهام میریزه حس خوبی میگیرم که دارم یه چیزی از خودم رو میندازم دور و سبک تر میشم. این شامل کندن جوش های صورتم هم میشه و هر ناهمواری روی پوستم رو هم به سرعت باید از بین ببرم. شاید یه نوع وسواس باشه ولی دیگه نه دلم میخواد کاری کنم نه چیزی اضافه کنم نه با آدمی معاشرت کنم. دلم فقط دوری از آدما و سبک شدن از هر چیز غیر از خودم رو میخواد. هرچی سبک تر و دورتر بهتر.


این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها